جمله بلاگ*سخنان ناب بزرگان*جملات زیبا و آموزنده



اگر از انسان آرزو و خواب گرفته شود، بیچاره‌ترین موجود روی زمین است


 آنچه مردم را دانشمند می‌کند، مکاتبی که می‌خوانند نیست بلکه چیزهایی است که یاد می‌گیرند


انسان کامل کسی است که زندگانی خود را به دست خود بسازد


آرزوهای بشر پایان‌ناپذیر است. هرگاه به آرزویی رسید، آرزوی دیگری دارد


اگر بتوان این پرسش را بیان کرد که آیا ما در حال حاضر در یک عصر به روشنگری رسیده زندگی می‌کنیم؟ پاسخ باید این باشد که خیر، اما یقیناً در یک عصر روشنگری زندگی می‌کنیم

ادامه مطلب


شناخت تاریکی خود ، بهترین روش برای کنار آمدن با تاریکی‌های دیگران است


حقایقی وجود دارند که در آینده به حقیقت می‌پیوندند. حقایقی نیز درگذشته حقیقت داشته‌اند. و دیگر حقایقی که در هیچ دوره‌ای حقیقت نداشته و نخواهند داشت


تمام تاریخ بشر در حکم نقطه ناچیزی در فضاست و نخستین درس آن فروتنی است


من نمی توانم به هیچ کس چیزی یاد دهم ، فقط می‌توانم آن ها را وادار به فکر کردن کنم


معلومات، کشف تدریجی نادانی خودمان است

ادامه مطلب


تنهایی از آن نیست که آدم کسانی را در اطرافش نداشته باشد؛ از این است که آدم نتواند چیزهایی را منتقل کند که مهم می‌پندارد؛ از این است که آدم صاحب عقایدی باشد که برای دیگران پذیرفتنی نیست. اگر انسان بیش از دیگران بداند تنها می‌شود


بدون آزادی اخلاق نمی‌تواند وجود داشته باشد


کفشی که اندازه پای کسی است پای کس دیگری را اذیت می‌کند؛ هیچ دستورالعملی برای زندگی کردن که مناسب همه باشد وجود ندارد


بردگی و طغیان دو عنصر هم‌بسته جدایی ناپذیرند


فکر کردن دشوار است، به همین خاطر است که بیشتر مردم قضاوت می‌کنند

ادامه مطلب


مردم جزء هر طبقه‌ای خواه عالی، خواه متوسط و خواه پایین باشند، باز از افراد یک جامعه هستند و دارای یک نوع اخلاق می‌باشند و در تحت نفوذ و تأثیرات همان عصر و محیط اند


هیچ‌کس نمی‌تواند آزاد باشد مگر وقتی که همه از آزادی کامل برخوردار گردند. آزادی متعلق به یک نفر نیست، مال همه است


هیچ کس نمی‌تواند کاملاً از اصول اخلاقی پیروی کند مگر اینکه همه اخلاقی گردند و سرانجام هیچ کس نمی‌تواند کاملأ سعادتمند شود مگر اینکه همه سعادتمند باشند


با مرگ سر و کاری ندارم. وقتی من هستم، او نیست؛ وقتی او باشد، من نیستم

 

آنچه مرا نکُشد، نیرومندترم می‌سازد

ادامه مطلب


اگر از انسان آرزو و خواب گرفته شود، بیچاره‌ترین موجود روی زمین است


 آنچه مردم را دانشمند می‌کند، مکاتبی که می‌خوانند نیست بلکه چیزهایی است که یاد می‌گیرند


انسان کامل کسی است که زندگانی خود را به دست خود بسازد


آرزوهای بشر پایان‌ناپذیر است. هرگاه به آرزویی رسید، آرزوی دیگری دارد


اگر بتوان این پرسش را بیان کرد که آیا ما در حال حاضر در یک عصر به روشنگری رسیده زندگی می‌کنیم؟ پاسخ باید این باشد که خیر، اما یقیناً در یک عصر روشنگری زندگی می‌کنیم

ادامه مطلب


امروز   ترا   دسترس   فردا   نیست


و اندیشه فردات به جز   سودا  نیست


ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است


کاین  باقی  عمر  را  بقا  پیدا   نیست


 


 


می  در کف  من  نه  که  دلم  در تابست


وین  عمر  گریز   پای  چون   سیمابست


دریاب    کــه    آتـش    جوانـی   آبـست


هُش دار که بیداری  دولت  خواب  است

ادامه مطلب


گویند که  دوزخی  بود  عاشق  و مست


قولی است خلاف دل در آن نتوان بست


گر عاشق و مست  دوزخی  خواهد  بود


فردا  باشد  بهشـت همچون  کف  دست


 


 


این کوزه چو من عاشق زاری بوده است


در  بند  ســر زلف نــگاری  بــوده است


ایــن  دسته  کــه  بر  گردن او می بـینی


دستی است که بر گردن یاری بوده است

ادامه مطلب


دوری  که  در آمدن  و رفتن  ماست


او را  نه  نهایت  نه  بدایت  پیداست


کس می نزند دمی درین معنی راست


کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست


 


 


تا چند زنم  به  روی  دریا ها خشت


بیزار شدم   ز بت پرستان  و کنشت


خیام  که  گفت  دوزخی  خواهد  بود


که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت

ادامه مطلب


از منزل کفر تا به  دین  یک نفس است


وز عالم شک تا به یقین  یک نفس است


ایـن یـک نفس عـزیز را  خـوش  مـیدار


کز حاصل عمر ما همین یک نفس است


 


 


شادی بطلب که حاصل عمر دمی است


هر ذره  ز خاک  کیقبادی و جمی است


احوال جهان و اصل این عمر که هست


خوابی  و خیالی  و فریبی  و دمی است

ادامه مطلب


هر چند که رنگ و روی زیباست مرا


چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا


معلوم  نشد   که  در  طربخانه   خاک


نقاش   ازل   بهر   چه  آراست   مرا


 


 


چون عهده نمی شود  کسی  فردا را


حـالی خوش دار  این دل پر سودا را


می نوش به ماهتاب ای  ماه  که  ما


بـسیار  بـــگردد  و  نــیـابد  ما  را

ادامه مطلب


این  قـافـله  عـمر  عجب می گذرد


دریاب دمی که با  طرب  می گذرد


ساقی غم فردای حریفان چه خوری


پیش آر  پیاله  را کـه شب می گذرد


 


 


روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد


ابــر از  رخ    گـلـزار  هـمـی   شـوید   گـرد


بـلـبـل   بــه   زبـان   پـهلوی  بـا   گـل   زرد


فــریـاد  هـمی  زنـد  کــه  مـی  بـایـد   خـورد

ادامه مطلب


چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد


خود را به  کم  و  بیش  دژم  نتوان  کرد


کار من  و تو چنان که رای  من و توست


از  موم   بدست   خویش هم  نتوان  کرد


 


 


فردا علم  نفاق  طی  خواهم  کرد


با موی سپید قصد می خواهم کرد


پیمانه  عمر  من   به  هفتاد  رسید


این دم نکنم نشاط کی خواهم  کرد

ادامه مطلب


ای   کاش   که   جای   آرمیدن    بودی


یا   این   ره   دور   را   رسیدن   بودی


کاش از  پی  صد هزار سال  از دل خاک


چون   سبزه   امید    بر   دمیدن   بودی


 


 


جــز راه  قـلـنـدران  مـیخـانه   مـپوی


جز باده و جز سماع و جز یار  مجوی


بر کف  قدح  باده  و  بر دوش  سبوی


می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی

ادامه مطلب


می پرسیدی  که  چیست این نقش مجاز


گر   بر   گویم   حقیقتش  هست   دراز


نقشی   است   پدید   آمده   از   دریایی


و   آنگاه   شده   به    قعر آن  دریا  باز


 


 


ای  پیر  خـردمند  پگه  تر بـر خیز


وان کودک خـاک بیز را  بـنـگر تیز


پندش ده و گو کخ نرم نرمک می بیز


مـغـز ســر  کــیقباد  و چـشم  پــرویز

ادامه مطلب


اجرام    که   ساکنان    این    ایوانند


اسباب         تردد          خردمندانند


هان   تا   سررشته   خرد    گم نکنی


کانان      که     مدبرند     سرگردانند


 


 


آنان  که  محیط   فضل  و  آداب   شدند


در  جمع   کمال  شمع   اصحاب   شدند


ره  زین  شب  تاریک  نبردند  به  روز


گفتند   فسانه ای   و   در  خواب   شدند

ادامه مطلب


اشک واپسین


به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم


به دل امیر درمان داشتم درمانده تر رفتم


تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین


به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم


نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم


ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم

ادامه مطلب


ناله


ز داغ عشق تو خون شد دل چو لاله ی من


فغان که در دل تو ره نیافت ناله ی من


مرا چو ابر بهاری به گریه آر و بخند


که آبروی تو ای گل بود ز ژاله ی من


شراب خون دلم می خوری و نوشت باد


دگر به سنگ چرا می زنی پیاله ی من


چو بشنوی غزل سایه چنگ و نی بشکن


که نیست ساز تو را زهره سوز ناله ی من


قصه ی درد


رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم


آشنای و دلم بود و به دست تو سپردم


اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد


که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم


شومم از آینه ی روی تو می آید اگر نه

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها